۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

انکه طالب شناختن جهان است ابتدا باید خویشتن را بشناسد

بیست وچهارسال قبل در اذرماه سال 63 متولد شدم, مثل خیلی از هم سن وسالهای نسل سومی انقلاب 57که روزهای هیجان و تظاهرات و مرگ را ندیده بودند, انقلاب را از کتابهای تاریخ مدرسه مان اموختیم ,ان روزها معلم تاریخمان میگفت: ما انقلاب کردیم چون شاه به مردم ظلم میکرد ,جوانها را در زندانها شکنجه میکرد و میکشت, نفت را به رایگان به امریکا میداد, میگفت انقلاب کردیم چون امریکا سرمایه های کشورمان را به یغما میبرد.
خوب یادم هست ان روزها نوجوان 13یا 14 ساله ای بودیم, که با اشتیاق به سخنان معلم گوش میدادیم و در دلمان هرچه فحش و ناسزا بلد بودیم نثار شاه و امریکای مستکبر میکردیم ,
بزرگتر که شدیم از ولایت مطلقه فقیه برایمان گفتند, صفحه به صفحه کتابهای دینی و اندیشه اسلامی دبیرستان پر بود از کلمه های صقیل و نا مفهموم برای ذهن پرسشگر ما," ولایت مطلقه فقیه همان ولایت رسول الله است , ولی فقیه در عصر غیبت نایب وجانشین اوست وهمان اختیاراتی را دارد که امام بر مردم دارد."
از ان روزها و ان کتابها فقط سختی و شب بیداری شب امتحانش را به یاد دارم ,از کلمه به کلمه حفظ کردن جمله های نا مفهومی که روز امتحان باید تمام وکمال و بی یک کلمه نقص بر برگه ها مینوشتیم.
نظام مقدس جمهوری اسلامی بی هیچ نقطه مبهمی در ذهن من و هزارن نفر مثل من نقش بسته بود,
خط قرمز خود ساخته ای که ثمره همان کتابها و سخنرانیهای سالهای نوجوانیمان بود مجال نمیداد حتی فکر کنیم شاید ولی فقیه هم اشتباه میکند, شاید مقام معظم رهبری هم ظلم میکند!
فکر کردن برایمان معصیتی عظیم بود!
جمهوری اسلامی ایران چشم امید همه مظلومان جهان بود, جمهوری اسلامی ایران تنها حکومت واقعی بر مبنای اسلام حقیقی و نه اسلام امریکایی بود, چه به خودمان میبالیدیم وقتی استقبال به تعبیر صدا وسیمای اسلامی, پرشور مردم کشورهای افریقایی را از رئیس جمهورمان میدیدم و چقدر لبریز نفرت وکینه میشدیم هر گاه سخنان بازهم به تعبیر صدا وسیما, کینه توزانه و مداخله جویانه مقامات کشورهای مستکبر غربی را میشنیدیم.
ان روزها گذشت, تا به خرداد 76 رسید,
نوجوان بودیم وفارغ از دنیای سیاست, تا ان روز همه سیاسی کاریمان خلاصه میشد در این که با پدر یا مادر برویم و برگه رای را در صندوق سفید بیندازیم و کلی سرکیف بیاییم که ما هم در اینده کشورمان سهیم شدیم.
اما اینبار فرق میکرد, انگار مردی امده بود که جور دیگری حرف میزد, کنجکاوی نوجوانی مرا مجذوب حرفهای پدرو مادرم میکرد " خاتمی سید محمد خاتمی, میگن رای نمیاره, امروز میدون امام کلی دختردانشجوعکساشو گرفته بودنو شعار میدادن, خجالتم نمیکشیدن نمیدونی چه وضعی بود, اخرالزمون شده "...
اما خوب یادم هست مادر با همه نگرانی اش, با همه مسلمانی و اعتقادش, در برگه ای که من به صندوق انداختم, سید محمد خاتمی را نوشته بود...
سال 78 بود تابستان داغ و پر التهاب, 15 سالم بود و عاشق خواندن, از رمان و شعر گرفته تا تاریخ و سیاست و فلسفه! مشتری همیشگی اخبار تلویزیون بودم و مشترک روزنامه های اصلاح طلب, نشاط و طوس و امروز و خرداد و...
تیترها هنوز یادم هست ," قتلهای زنجیره های, اصلاح قانون مطبوعات, سعید امامی وتوقیف روزنامه سلام"
روزهای بعد تلویزیون جمهوری اسلامی فیلمهایی نمایش میداد که مرا یاد انقلاب 57 می انداخت, خیابهانهایی پر از دود, لاستیکهای اتش زده , نظامیان باتوم به دست وان طرف هم جوانانی که شعارهایی نامفهوم میدادند..
چند روز گذشت تا" اقا" سخنرانی کردند, در جمع هزاران نفری که به پهنای صورت اشک میریختند, از حرفهایش فقط یک جمله یادم مانده: حتی اگر پاره کردند عکس مرا شما کاری نکنید....
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر